دلم گرفت:
وقتی میدیدم یکی جای من نشسته
احساس بدی داشتم...
دوست داشتم سرمو بزارم و آروم از
اونجا بیام بیرون،اما نمیشد...
نگاهش بم اجازه نمیداد،خودمو،احساسمو
اون جور که هست نشون بدم.
مجبور بودم مثل خودش خوشحال باشم
بخندم و باشادی باهاش بحرفم.
هر وقت نگام تو نگاش گره میخورد
به گذشته بر میگشتم و افسوس میخوردم
کاش برا چند لحظه به عقب برمیگشتیم
تا برای یک بار هم که شده از احساس
دوست داشتن میگفتم و تو آغوشش
احساس خوشبخت ترین آدم روی زمین و
حس میکردم.تو نمیدونستی که هروقت
کنارت بودم احساس امنیت میکردم...
کاش یک بار من وبه زوربغل میکردی
که الان انقدر حسرت آغوشتو نخورم...