گلفروش آمده بود وسط مترو و داد ميزد: آقا گل ميخري؟
مرد گفت: داد نزن پسر جان، کر که نيستيم.
گلفروش دوباره داد زد: آقا، گل ميخري؟ شاخهاي هزار.
مرد گفت: عجب زبان نفهمي هستي.
گلفروش يک شاخه گل گذاشت روي پاي مرد و رفت.
مرد به اطرافش نگاه کرد. گل را برداشت و گذاشت کنارش.
ايستگاه بعد، گل را برداشت و بو کرد. مترو کم کم داشت شلوغ ميشد.
بوي عرق ميآمد و مرد، گل را جلوي بينياش گرفته بود.
پسري از کيفش بطري آب در آورد و چند جرعه آب ريخت توي حلقش.
ايستگاه بعد، دختري سوار مترو شد که بند يکي از کفشهايش آبي بود و بند کفش ديگر، قرمز.
رفت گوشهاي کف مترو نشست.
از کولهاش سيگاري در آورد؛ آتش زد، دود کرد و سرش را بالا گرفت و به سقف خيره شد.
سر و صدا به راه افتاد: خاموش کن دختر جان.
مردي با کت و شلوار خاکستري رفت جلو و گفت: خانم محترم مترو جاي سيگار کشيدن نيست.
چند جوان داشتند ميخنديدند و توي گوش هم زمزمه ميکردند: دمش گرم.
دختر جواب هيچ کس را نميداد و پکهاي عميقي به سيگار ميزد و دودش را فوت ميکرد به طرف سقف.
مردي با پيراهن سفيد داد زد: بلند شو دختر ج.. ده. گمشو بيرون. بايد تو را تحويل مامور بدهيم.
گلفروش دوباره آمد: آقا، گل ميخري؟
مترو وارد ايستگاه شد.
دختر سيگارش را زير پا له کرد.
يک شاخه گل خريد.
پياده شد و رفت...
مرد گفت: داد نزن پسر جان، کر که نيستيم.
گلفروش دوباره داد زد: آقا، گل ميخري؟ شاخهاي هزار.
مرد گفت: عجب زبان نفهمي هستي.
گلفروش يک شاخه گل گذاشت روي پاي مرد و رفت.
مرد به اطرافش نگاه کرد. گل را برداشت و گذاشت کنارش.
ايستگاه بعد، گل را برداشت و بو کرد. مترو کم کم داشت شلوغ ميشد.
بوي عرق ميآمد و مرد، گل را جلوي بينياش گرفته بود.
پسري از کيفش بطري آب در آورد و چند جرعه آب ريخت توي حلقش.
ايستگاه بعد، دختري سوار مترو شد که بند يکي از کفشهايش آبي بود و بند کفش ديگر، قرمز.
رفت گوشهاي کف مترو نشست.
از کولهاش سيگاري در آورد؛ آتش زد، دود کرد و سرش را بالا گرفت و به سقف خيره شد.
سر و صدا به راه افتاد: خاموش کن دختر جان.
مردي با کت و شلوار خاکستري رفت جلو و گفت: خانم محترم مترو جاي سيگار کشيدن نيست.
چند جوان داشتند ميخنديدند و توي گوش هم زمزمه ميکردند: دمش گرم.
دختر جواب هيچ کس را نميداد و پکهاي عميقي به سيگار ميزد و دودش را فوت ميکرد به طرف سقف.
مردي با پيراهن سفيد داد زد: بلند شو دختر ج.. ده. گمشو بيرون. بايد تو را تحويل مامور بدهيم.
گلفروش دوباره آمد: آقا، گل ميخري؟
مترو وارد ايستگاه شد.
دختر سيگارش را زير پا له کرد.
يک شاخه گل خريد.
پياده شد و رفت...
[ سه شنبه هشتم اردیبهشت ۱۳۹۴ ] [ 11:42 ] [ امـــیر ܓܨܓ ]