حکایت جالبیست !!
فراموش شدگان
هرگز
فراموش کنندگان را
فراموش نمی کنند ...
عنوان | پاسخ | بازدید | توسط |
گمرک چت در گوگل سرچ بشه ****گمرک چت در گوگل سرچ بشه | 0 | 173 | g-tarh |
بازدیدکننده عزیز تو گوگل سرچ کن گمرک چت اولین لینک کلیک کن | 0 | 68 | g-tarh |
کاربر عزیز تو گوگل سرچ کن گمرک چت اولین لینک کلیک کن | 0 | 81 | g-tarh |
گمرک چت را در گوگل سرچ کنید و وارد شوید | 0 | 64 | g-tarh |
آشپزی کاربران ققنوس چت خیلی جالب و زیبا | 0 | 173 | g-tarh |
قالب چت روم | 0 | 184 | g-tarh |
کدهای زیبایی وبلاگ | 0 | 110 | g-tarh |
قالب وبلاگ | 0 | 98 | g-tarh |
متن سنگین و تنهایی | 0 | 105 | g-tarh |
در مورد چت روم ها و لاین و وایبر و واتس آپ و تویتر و تلگرام و ... | 0 | 110 | g-tarh |
فتوشاپ و طراحی درجات چت روم | 0 | 125 | g-tarh |
طراحی چت روم رایگان | 0 | 140 | g-tarh |
حکایت جالبیست !!
فراموش شدگان
هرگز
فراموش کنندگان را
فراموش نمی کنند ...
در جزيره ای زيبا, تمام حواس، زندگی می کردند: شادی، غم، غرور، عشق و......
روزی خبر رسيد که به زودی جزيره به زير آب خواهد رفت,
همه ساکنين جزيره قايق هايشان را آماده و جزيره را ترک کردند,
اما عشق می خواست تا آخرين لحظه بماند، چون عاشق جزيره بود.
وقتی جزيره به زير آب فرو می رفت، عشق از ثروت که باقايقی با شکوه جزيره را
ترک می کرد کمک خواست و به او گفت:آيا می توانم با تو همسفرشوم؟
ثروت گفت: نه، من مقدار زيادی طلا و نقره داخل قايقم هست
و ديگر جايی برای تو وجود
ندارد. پس عشق از غرور که با يک کرجی زيبا راهی مکان امنی بود، کمک خواست.
غرور گفت: نه، نمي توانم تو را با خود ببرم چون تمام بدنت خيس و کثيف شده و قايق
زيبای مرا کثيف خواهی کرد. غم در نزديکی عشق بود. پس عشق به او گفت اجازه بده من
با تو بيايم. غم با حزن گفت: آه، عشق،
من خيلی ناراحتم و احتياج دارم تا تنها باشم.
عشق اين بار سراغ شادی رفت و او را صدا زد. اما او آنقدرغرق شادی و هيجان بود
که حتی صدای عشق را هم نشنيد. آب هر لحظه بالا و بالا تر می آمد و عشق ديگر
نا اميد شده بود که ناگهان صدايی سالخورده گفت: بيا عشق من تو را خواهم برد
عشق آنقدر خوشحال شده بود که حتی فراموش کرد نام پيرمرد را بپرسد و سريع خود را
داخل قايق انداخت و جزيره را ترک کرد. وقتي به خشکی رسيدند، پيرمرد به راه خود
رفت و عشق تازه متوجه شد کسی که جانش را نجات داده بود، چقدر بر گردنش حق دارد.
عشق نزد علم که مشغول حل مساله ای روی شن های ساحل بود رفت و از او پرسيد
آن پيرمرد کی بود؟ علم پاسخ داد: زمان
عشق با تعجب گفت: زمان؟ اما چرا او به من کمک کرد؟
علم لبخندی خردمندانه زد و گفت: زيرا تنها زمان قادر به درک عظمت عشق است!